دوستانه ۳۲۱

دوستانه ۳۲۱

دانشگاه سبزوار و دوستان
دوستانه ۳۲۱

دوستانه ۳۲۱

دانشگاه سبزوار و دوستان

سال ۹۰ چگونه گذشت؟

سلام 

 

یک مرور کلی بر سال 1390 هجری شمسی: 

عید نوروز 90 و تعطیلات آن خیلی خوش نگذشت . طعم تلخ شکست در کنکور 89 هنوز سنگین بود ولی هنوز امید در دل جای داشت.

تا کنکور 90 اتفاق خاصی رخ نداد جز کمی تضعیف روحیه به دلیل مشاهده تاثیر پول در موفقیت افراد در کنکور...

بعد از کنکور هم کاملا به بطالت گذراندیم و هیچ فعالیت مفیدی انجام ندادم.

تا اینکه نتایج نهایی اعلام شد: 1790 و لذا ترک دیار گفتیم و هفته آخر را با دوستان خوش گذرانی کردیم و البته خداحافظی.

نهایتا وارد دانشگاه شدیم. هفته اول که... بگذریم... در پایان این هفته به اردوی مثلا توجیهی رفتیم و عجایب چندگانه خراسان را دیدیم ... و ناامید کردن همکلاسی ها از انتقالی در این روز رخ داد...

همه در حال درس خواندن جز من و امیرحسین و بهرام ... یک هفته بعد ، امیرحسین از جمع ما جدا شد و من موندم و بهرام بین این همه کتابخوان ...

تقریبا یک ماه از اول مهر ماه گذشته بود که به مشهد برگشتم و در مسیر بازرفت مجدد به سبزوار به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت بعد از ظهر عزم سفر نکنم چرا که به بلیط رزرو شده و حتی چاپ شده هم نمی توان اعتماد کرد و خدا خیرشان دهاد که اگر نبودند ، یک غیبت دیگر در درس 4 استاده ثبت می شد...

در یک چشم به هم زدن ، اولین امتحان دانشگاهی را دادم که شکر خدا ؛ استاد مهدوی نسب نمره کامل دادند که البته تا پایان ترم از این نمره مطلع نشدم. و چند روز بعد امتحان بهداشت میان ترم برگزار شد و ای بسا غافلگیری... ؛ نمره سوم کلاس را کسب کردم البته از درب عقب بر صندلی جلوی اتومبیل نمرات نشستم...

روند درس نخواندن و بی خیالی ادامه داشت تا این که بزرگترین اشتباه ترم اول را مرتکب شدم و قبل از امتحانات به مشهد رفتم و عملا یک کلمه هم درس نخواندم . فقط در مسیر بازگشت به سبزوار ، کمی جزوه فیزیولوژی خواندم که ای کاش یک بار دیگر هم مرور می کردم آن را... در اتوبوس هم همه و همه در حال درس خواندن بودند و دلهره ها افزون می گشت.

امتحانات یکی پس از دیگری از راه می رسید و تهجّد ها و فشارهای روانی و اضطراب ناشی از دیدن مصطفی که در این ایام مضاعف شده بود ، بسی رنج آور ... بسی ضدحال ...

همه خسته بودند... خسته ی خسته ...

می سپردم که "الآن ساعت 2 است ، ساعت 2:30 بیدارم کنید" و وقتی بیدار می شدم ساعت 4 بود...

می سپردند که "بیدارم کن" و وقتی بیدارشان می کردم و آبی به صورتشان می زدند و جزوه به دست می گرفتند ، خستگی بر آنها فایق آمده و روی جزوه پتو می انداختند تا مبادا که جزوه سرما بخورد...

به ناگاه نوبت به امتحان درس 3واحدی رسید... حالم بد بود... هیچ مبحثی در سلول های خاکستری سکنی نگزیده بود و در انتها هم 5 جزوه ماند و یک کتاب غریب با کلی صفحات تمیز... و امتحان هایی که پشت سر هم بود و البته دومی اش ترسناک نبود.

بعد از آزمون عملی درس فناوری اطلاعات ، همه بازگشتند به دیار خود و من باز هم ماندم ، ماندم چون به تحقیق و علم خیلی علاقه داشتم و دارم ... و خواهم داشت... که ناگاه مسئول امتحانات مرا دیدند و نمره های درس 3واحدی را به من تسلیم داشتند ... آه خدای من ... چرا این برگه شبیه پوست گورخر شده است؟!... اما خطوط آن بی نظم تر بود... لحظه ای دنیا پیش چشمانم تیره و تار شد . تصور کنید سالن خالی ساختمان آموزشی که فقط صدای قدم های آقای جاورتنی در آن شنیده می شد و من که مات و حیران در مرکز ثقل سالن مانده بودم... خدا خیر بدهد گراهام بل را که اگر اختراع او نبود ، بهرام چطور نام همکلاسی ها را به استاد یادآوری می کرد؟!...

اما نتایج جالب بود و با آن بسی فخرفروشی ها که نکردیم!!! عده ای می خندیدند تا خود را تسکین دهند با خنده و تمسخر من ؛ می گفتند :"ما این همه خواندیم و بعد معدل این(من) فقط 85 صدم از ما کمتر شد" و من ؛ بیزار از تمسخر و تحقیر ، همین حرف را گرزی گران کرده و بر سر او کوفتم ؛ چنان که پولاد می کوبید جد بزرگم... که خدایش رحمت کناد. 

ترم دوم ؛ همه چیز تغییر کرد ... کلاسها را دیرتر آمدند عده ای ... برخی از همین ابتدا شروع کردند به نوشتن جزوه های آنچنانی و عده ای هم آنچنان می خواندند که گویی چه لذتی دارد شاگرد اولی!!! یک بار هم که من درس خواندم ، امتحان لغو شد به نام کلاس و به کام استاد... گویی که درس خواندن به ما نیامده است... 

و حدود دو هفته مانده به نوروز ...

پیش قدم شدیم برای این موضوع ... در عین حال دعوا کردند با من ... صداهایی شنیده می شد : "می شنوه!"  " نه نمی شنوه!"

حال که همه غیبت خوردیم ... هرچند که من با هیچکس سر جنگ ندارم و کاره ای هم نیستم...

غوغایی به پا گردید و من را متهم کردند به برپایی آن ... که اگر کار من بود ، تا انتها پای آن می ایستادم. 

و دیگر هیچ نمی ماند جز آنکه بگویم:

سال جدید داره از راه میرسه... پس لطفا بیاین خاطرات بد رو فراموش کنیم تا ان شاءالله سال 91 رو با خوشی آغاز کنیم. 

پیشاپیش و پساپس سال نو مبارک

نظرات 6 + ارسال نظر
lili پنج‌شنبه 25 اسفند 1390 ساعت 12:43

salam
bahat movafegham pool kheili dar rotbe avordan tasir dare

سلام
خدا رو شکر که یک نفر محبت کرد و این متن رو کامل خوند و به چه نکته ظریفی هم توجه کرد...
ممنون

maryam پنج‌شنبه 25 اسفند 1390 ساعت 12:45

khaste nabashid

متشکرم

keivan پنج‌شنبه 25 اسفند 1390 ساعت 12:46

shans nadari jigar

از چه نقطه نظری شانس ندارم؟...

feri پنج‌شنبه 25 اسفند 1390 ساعت 12:48

سلام دوست عزیز زیاد حساس به حرفها نباش
حرف باد هواست
ولی خودت حواست باشه چی میگی

چشم... سعی می کنم ولی قول نمیدم...

شاهرخ پنج‌شنبه 25 اسفند 1390 ساعت 12:54

من هنوز متوجه نشدم که این شکلک سبز رنگ معنی اش چیه؟
هر کس متوجه شد به ما هم خبر بده...

همکلاسی جمعه 26 اسفند 1390 ساعت 00:32

این یعنی حالش ازحرفاتون بهم خورده

تشکر از ......
و البته «امان از تجربه»

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد